دختر زبون دراز

ساخت وبلاگ
فره ورتیش دومین پادشاه ایران از دودمان مادها و فرزند دیاکو بود . بامدادان بر دیوار دژ کاخ فراز آمده به خانه های مردم هگمتانه می نگریست هنوز بسیاری در بستر خویش آرمیده و زندگی در شهر جریان نیافته بود فرمانروا به لب دیوار دژ آمده و به پایین نگریست در پای دیوار زنی را دید که بر خاک های پای دژ خوابیده است به دیده بان نزدیک خویش گفت این زن در اینجا چه می کند و کی به اینجا آمده ؟ دیده بان گفت بسیاری از شبها زنهای تنها در پای دژ می خوابند چون اینجا امنیت هست و کسی آنها را آزار نمی دهد . فرمانروا گفت مگر آنها زندگی ندارند . نگهبان گفت بسیاری از آنها بیوه اند و یا سرپرستی ندارند همسرانشان یا در جنگ کشته شده اند و یا بیماری جانشان را گرفته . فره ورتیش رایزن پیرش را خواست و جریان را برایش باز گو نمود . و به او گفت قدرت فرمانروا تنها در ایجاد امنیت در مرز ها نیست مردم هم باید امنیت جانی و همینطور ادامه زندگی داشته باشند . دستور داد چهارصد اسب از داشته های فرمانروایی را فروختند و با آن ساختمانی در کنار کاخ خویش بنا نمود برای زنان و مردان تنها و دردمند . روزی سه وعده غذا به آنها داده می شد . بی پناهان را پس از نگهداری تشویق به زندگی و فعالیت های شرافتمندانه می کردند . پادشاه ایران فره ورتیش دستور داد در تمام شهرهای ایران چنین ساختمانهایی ساخته شود . و یکی دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maykl3o بازدید : 15 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 23:38

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده . پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن . پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم . پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش . مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : زندگی درختان,زندگی درخت,درخت زندگی در ایران باستان,درخت زندگی کابالا,درخت زندگی فیلم,درخت زندگی در مخچه,درخت زندگی مخچه,درخت زندگی در کابالا,درخت زندگی در مغز,درخت زندگی ترنس مالیک, نویسنده : maykl3o بازدید : 10 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:39

                                              کوله بارت بربند                                   شاید این چند سحر فرصت آخر باشد                                       که به مقصد برسیم                                          بشناسیم خدا                             و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم                                      می شود آسان رفت                            می شود کاری کرد که رضا باشد او                                              ای سبکبال                                           در این راه شگرف                                            در دعای سحرت                                     در مناج دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maykl3o بازدید : 15 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:39

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلو دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : دفتر عشق,دفتر عشق مهدی لقمانی,دفتر عشق ستار,دفتر عشق جدید,دفتر عشق مهدي لقماني,دفتر عشق من,دفتر عشق تو را بستم,دفتر عشق شهریار ابراهیمی,دفتر عشق من و همسرم,دفتر عشق شاملو, نویسنده : maykl3o بازدید : 11 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:38

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چ دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : پندی از سقراط, نویسنده : maykl3o بازدید : 12 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:38

اردوان (سومين پادشاه اشكاني و فرزند تيرداد يكم) پادشاه ايران از بستر بيماري برخواسته بود با تني چند از نزديكان ، كاخ فرمانروايي را ترك گفت و در ميان مردم قدمي مي زد . به درمانگاه شهر كه رسيدند اردوان گفت به ديدار پزشك خويش برويم و از او بخاطر آن همه زحمتي كه كشيده قدرداني كنيم . چون وارد درمانگاه شد كودكي را ديد كه پايش زخمي شده و پزشك پايش را معالجه مي نمايد . مادر كودك كه هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشك مي گفت خدا پاي فرزند پادشاه را اينچنين نمايد تا ديگر اين بلا را بر سر مردم نياورد . پادشاه رو به زن كرده و گفت مگر فرزند پادشاه اين بلا را بر دختر زبون دراز...ادامه مطلب
ما را در سایت دختر زبون دراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maykl3o بازدید : 33 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:38